یک قصه واقعی از یکی ازدوستان
سال 1355 با کلی خوشحالی والدینم که پسر دار شدن من به این دنیا پا گذاشتم. در سن دو سالگی هنوزدرست و حسابی زبون باز نکرده بودم که یادم دادن بگو "مرگ بر شاه" و در همان سال سیاه (1357) خدا شعار من و بچه های دیگر را قبول کرد و ما شدیم آینده ساز انقلاب اسلامی.
تا دو سال خر تو خر ، ترور و قتل و غوغا بود. صدام هم دید آب سر بالا میره اومد هفت تیرکشی حالا باید همش شب و نیمه شب به خودمون میلرزیدیم که یهو بمب نیاد تو سرمون در همین اثنا من رفتم مدرسه و همش جای درس باید شعار مرگ برصدام میدادیم یا پشت جبهه را نگه میداشتیم. مثلا شکلات بسته بندی میکردیم و با نامه ای درون آن به جبهه میفرستادیم و یا قرص و دارو جمع میکردیم و به جبهه میفرستادیم البته من نمیفرستادم دفاتری درون مساجد و مدارس بود که اجناس و کمکها را به انها میدادیم و اونا این کار را میکردن . ( این را برای کسایی گفتم که منتظر برای گزافه گویی هستند . )
خلاصه هر شب آژیر خطر هر روز مارش حمله و ............ ..
روزها هم سر کلاس تنبیه بود و چوب و فلک !!!!!!!!!!!